گاهی آدمیزاد با دو چشم خود صحنه هایی را می بیند که باور پذیر نیستند.
البته باورناپذیری آنها از کوچکی چشم های تماشاچی نیست، بلکه از بزرگ بودن آن رویدادهاست. آدم این طور مواقع تمام قد بلند می شود تا شاید بزرگ بودن آنچه را می بیند بهتر درک کند.
از نگاه قلم سمیه عالمی
به جرم داشتن یک کروموزم اضافی
پسرک از خیلی وقت پیش شبها با پاسپورتش میخوابید و قبل از خواب به عکس من و خودش در آن نگاه میکرد و برای آن پنج مربع خالی کنار عکسش قصه میساخت هر شب در یکی از آن مربع ها نقاشی خواهر یا برادر خیالی اش را میکشید و آن را پر میکرد. پشت بندش خاطرات مشترک می ساخت و آنها را برای من که مادر او و نقاشی هایش بودم تعریف می کرد.
بعد به سمت دیوار می چرخید به من پشت میکرد زیر لبی رازهای های مگوی خود با خواهر و برادرهای فرضی اش را زمزمه می کرد و می خوابید. مدتی بعد دلش برای آن ها تنگ میشد و برای نبودنشان گریه می کرد. کار آنقدر بالا گرفت که مجبور شدم ماجرا را با دکترم مطرح کنم و وقتی آخرین بار برای سنجش تراکم استخوان پیش او رفتم، با اینکه جوابش را کلمه به کلمه میدانستم و منتظر گرفتن جواب نبودم، با هزار ترفند و شوخی تصمیمم را با او در میان گذاشتم. از پشت عینک گرد و آبی اش نگاهم کرد و گفت:
- با این تراکم استخون؟ تازه سدیمانِ خونت رو کنترل کردیم. یه بچه ام واسه اینکه پیرزنای فامیل نگن اجاقت کوره داری دیگه!
و بعد خندید اما حرفش برای من اصلاً خندهدار نبود من از ضرورت و نیاز زندگیم حرف زده بودم و او داشت از خاله خان باجی بازیها برایم میگفت؛ این بار لازم بود جدی باشم.
به نظر ما تولد یه عضو جدید اونقدر لازم هست که به خاطرش تا این حد ریسک کنیم. دکتر از پشت میزش بلند شد و اشاره کرد روی تخت دراز بکشم تا معاینه شوم
- هرچی دارین خرج همین یکی کنین اتفاقی اگه بیفته کی میخواد بیاد تویی که ناتوان شدی رو جمع کنه؟
وقتی زانوها و موچ های دستم را خم کرد صدای نالهام بلند شد جوری که انگار بخواهد با کمان ابرویش آخ پر درد مرا توی هوا بگیرد و برای حرف چند لحظه پیشش آن را مدرک کند ابرو بالا انداخت و گفت:
- همین، همین که الان گفتی تکلیف همه چیز رو مشخص میکنه.
اگر از اتاقش بیرون میومدم نمیشد تا چهار ماه بعد او را ببینم چون نه وقتش را داشتم و نه حوصله چانه زدن با منشی بد اخلاقش را داشتم که بین مریضها وقتی به من بدهد.
+کی دارو رو قطع کنم ۹ ماه بسه یا حتماً باید یه سال بشه؟
قبل از اینکه به پشت میزش برگردد چرخید و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد بعد شانه بالا انداخت و لبهایش را به یک طرف جمع کرد:
- یک سال تموم قبل از ۶ ماه هر جنینی تشکیل شه سقط میشه بین ۶ ماه تا یک سالم احتمال لب شکری شدن و ضعف بینایی بالاست.
تا هنگامی که نسخه را از او بگیرم و از اتاقش بیرون بروم هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد و برای اولین بار در آن سه سالی که بیمارش بودم وقت بیرون رفتن از اتاق خداحافظی نکردیم.
از همان هفته اولی که داروها قطع شد دردها شروع شدند زانوهایم شانهام مچهایم و حتی کوچکترین استخوانهای لگنم درد داشتند اما قولی که به پسرک داده بودم و تصمیمی که با پدرش درباره اضافه کردن یک نفس جدید به خانوادهمان گرفته بودیم به من قدرت زیادی برای تحمل کردن دردها میداد .چند وقت بعد همسرم به سفر چند ماهه کاری رفت و برای تحمل درد بدنی و درد جدایی از او خودم را درگیر ساخت خانه جدیدمان کردم. روزها باید میگذشتند و من باید درد قطع کردن داروها را بین خستگیهای کاری گم میکردم. در خیال پسرک خانواده ما باید پرجمعیتتر میشد اما در واقعیت هیچکس این حق را به ما نمیداد که برای خودمان فرزند دیگری بخواهیم و من آن روزها نمیدانستم این عرصه هر روز برای ما تنگتر هم خواهد شد
شب با همسرم تماس گرفتم و حرف دکتر را به او گفتم اولش فقط خندیدیم اما بعدش هر دو ترسیدیم نه او میتوانست زودتر از یک ماه برگردد و دلمان میخواست شرایط برای من سختتر شود و باز نتوانم راه بروم و نتوانم بچهای که به دنیا میآید را بغل کنم و برایش مادری کنم آن شب همسرم برای چندمین بار معذرت خواست که من دارم به تنهایی تمام دردهای این تصمیم مشترکمان را تحمل میکنم کمی هم گریه کردیم و درباره اینکه بارداری یک زن معجزه بزرگی است اما چون مکرراً اتفاق میافتد هیچکس آن را معجزه نمیداند حرف زدیم ۲۹ روز بعد و زودتر از موعد مقرر همسرم با پرداخت جریمه بلیط خودش را به خانه رساند تا از اینجا به بعد داستان بارداری من شبیه بارداری همه زنان دنیا باشد اما نشد.
مهمان ناخوانده
ما داشتیم با دردسر فراوان مقدمات ورود بچه دوم به خانواده را فراهم میکردیم در حالی که به خیالمان هم خطور نمیکرد فرزند سوم بی آنکه ما بخواهیمش بار سفر به این کره خاکی را بسته و میخواهد به خانهمان بیاید
اولین سونوگرافی بارداری این خبر را به ما داد وقتی دکتر ژل خیس و صدر روی شکمم ریخت و بعد پروب سونوگرافی را روی آن سوراند گفت :
دو تا ضربان قلب هست یکی اینور و یکی هم اینجا منظورش از اینور پهلویم بود و منظورش از اینجا جایی نزدیک نافم بود چون توان بلند شدن از روی تخت اتاق سونوگرافی را نداشتم دکتر پرستارهایش را صدا کرد تا کمکم کنند.
فکر اینکه قرار است از ذخیره استخوانی ضعیفم دو اسکلت شکل بگیرد پشتم را لرزاند پسرک به محض بیرون رفتنم از اتاق جلو آمد و با تمام انرژی که در چند دقیقه منتظر بودنش توانسته بود آن را کنترل کند از من خواست عکس را تحویلش دهم دو برگه کوچک منگنه شده به گزارش سونوگرافی را به دستش دادم کمی بعد سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید دوتان هنوز خودم به حرفهایی که چند دقیقه قبل شنیده بودم اطمینان نداشتم که بخواهم همانها را تحویل بچه ۶ ساله دهم برای همین در جوابش لبخند زدم و گفتم دو تا عکس گرفتم برات.
شماره همسرم را گرفتم بلکه حرف زدم با او آرامم کند اما در دسترس نبود احساس میکردم ناگهان مثل یک گونی پنبه باران خورده سنگین شدم خیلی سنگینتر از این دو سه ماهی که خیال میکردم فقط یک بچه در رحمم دارم یک دفعه تمام دردهای یک سال و سه ماهی بدون دارو گذرانده بودم بین بندبند و استخوانهایم ریخت.
رگبار باران که شروع شد روبروی مطب روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشستیم بیانرژی و شاکی شده بودم و به شدت احساس تنهایی میکردم سرم را بالا بردم و به خدا گله کردم خدایا رو چه حسابی رو چه کتابی نکنه کار رو سپردی دست فرشتهها که همه چیز رو با هم قاطی کردند اون وقتی که درد رو دادی صدام در نیومد حالا منو گذاشتی وسط یه معرکه تازه به تو هم باید بگم با روزی ۱۰ تا قرص سر پام؟
غروب که همسرم برگشت چون بغض اجازه حرف زدن به من نمیداد و تا میآمدم جملهای را سرهم کنم گریهام میگرفت بی هیچ حرفی برگه سونوگرافی را به دستش دادم چند دقیقه مبهوت گزارش ماند حالا لابد پشتش از فکر داشتن دو نوزاد لرزیده بود وقتی نگاهم کرد و دستهایم را گرفت دوباره اشک روی صورتم ریسه گرفت همسرم گفت ما نمیدونیم حکمت خدا چیه دستهایش میلرزیدند اما این اولین جملهای بود که میشد کسی برای نترسیدن کم نیاوردن و دلگرمی دادن به زبان بیاورد و ما در آن لحظه نمیدانستیم هنوز مانده تا بفهمیم خدا برایمان چه خوابی دیده.
تا آمدیم با سومین فرزندی که داشت خودش را به عنوان اشانتیوم به زندگیمان قالب میکرد به صلح برسیم برگه آزمایش دیگری را که آن روزها تازه باب شده بود در دستمان گذاشتند تا حالیمان شود یک من ماست حکمت خدا چقدر کره داره
برای تحویل نتیجه آزمایش غربالگری با همسرم تماس گرفته بودند و این بار نوبت او بود که به تنهایی با واقعیت روبرو شود کاغذ را با مشتی ناامیدی و خرواری ترس به دستش داده بودند او هم آن شب سنگین و غمگین به خانه برگشت اما حرفی نزد و تصمیم گرفت فقط خودش کوه درد باشد شاید هم توان گفتن ماجرا را نداشت هرچند من فهمیده بودم عدد و رقمهای آزمایش سر جایشان نیستند اما نمیخواستم قبول کنم و نه میتوانستم.
سه روز بعد مجبور شدم بپذیرم یکی یکی از آن دو جنین یا هر دو مبتلا به سندروم دان هستند چیزی که باور کردنش سخت بود آزمایش سه بار تکرار و به سونوگرافی تیغه بینی پیوست شد و هر بار عدد و رقمهای احتمالات هم شبیه جنینهای در شکمم رشد کردم و بزرگتر شدند من داشتم مادر سه بچه میشدم اما جهان پزشکی ادعا داشت دوتایشان شبیه نقاشیهای پسرک یک کروموزوم اضافی دارند و ناقص الخلقند.
آنجا بود که متوجه شدم به اشتباه گمان میکردم فقط بودن بچه سوم از تحملم خارج است و نمیتوانم یک دفعه و جهشی مادر سه بچه شوم و حالا اینکه باید دردهای جورواجور و گاهی ناشناخته را برای مادر دو انسان متفاوت تحمل کنم مسئله را برایم سختتر کرده بود فکر اینکه آنها نمیتوانند دکتر و مهندس و مایع افتخار ما شوند دردآور بود و بدتر از همه این بود که آنها نمیتوانستند روح جاری من و پدرشان در زمان و یا همدم پسرک چشم به راهمان باشند.
ناچار بودم تمام مراحل بارداری را برای دکترم توضیح دهم و وقتی او خبر را شنید سری به تاسف تکان داد و بیحرف برایم دستور سقط نوشت تا تایید پزشکی قانونی را بگیرم و بعدش آن داروی کذایی که بچهها را ریز ریز میکند از داروخانه تحویل بگیرم و برای تمام کردن خودخواسته بارداری پر زحمتم آماده شوم دکتر زنان و زایمان هم از من خواسته بود به بیمارستان امام خمینی بروم و آزمایش سنتز مایع آمنیوتیک که جنینها در آن شناور بودند را بدهند و تاکید کرده بود در آزمایش آمینو سنتز احتمال مر گ جنینهای دوقلو بیشتر از جنینهای تکی است متاسف بودم که جنینهای مظلوم و معصوم من پیش از اینکه به دنیا بیایند چندین بار محکوم به مرگ شدهاند و بدتر اینکه همه این اتفاقات زمانی اتفاق افتاد که من دیگر حرکت بچهها را در بطنم حس میکردم همسرم کار و زندگیش را رها کرده بود و با جواب آزمایشها و سونوگرافیها از این مشاوره به آن مطب میرفت و مرتب به مراکز تخصصی مختلف و پزشکان سرزمینهای دور ایمیل میفرستاد اما تمام آن تلاشها بینتیجه بود همه درها بسته بود و قرار بود ما دشوارترین روزهای زندگیمان را تجربه کنیم
ما گیر افتاده بودیم درست مثل کسی که وسط اقیانوس با یک قایق چوبی ساده تنها مانده نه خودمان میتوانستیم به نتیجه برسیم و تصمیمی بگیریم نه جرات داشتیم در موردش با کسی حرف بزنیم چون هر نظر و نقد نابجایی میتواند زندگی ما را ویران کند من و همسرم جدیترین حرفهای زندگیمان را همان روزها به هم زدیم وقتی روبرویم نشست و گفت من پدر این بچههام اما تو قرار تمام درد هر تصمیمی که بگیریم رو تحمل کنی پس تو این حقو داری که تنهایی درباره این موضوع تصمیم بگیری و هر تصمیمی هم بگیری من قول میدم همه چیز رو برای انجام شدنش آماده کنم
همسرم نمیدانست این ترسناکترین اختیاری است که میشود به یک انسان داد اختیار کشتن اگر پسرک میفهمید من خواهر و برادرش را کشتهام چه فکری درباره چه فکری دربارهام میکرد آن لحظه انگار چهار دست ظریف تا گلویم بالا آمده بودند و مشت میکوبیدند و دست و پا میزدند تا خودشان را نجات دهند صدای کمک خواستنشان در خواب و بیداری همراه من بود و من هنوز آدمی نبودم که تصمیم آخر را بگیرم هرچند کمی بعد مجبور به این کار شدم.
همه چیز را جفت خریدیم از شیشه و پیشبند گرفته تا کلاه و لباس حتی کالسکه را هم دوقلویی انتخاب کردیم و من ناچار بودم خودم را برای دیدن دو بچه سندروم دانه با نمک در آن لباسهای نوزادی تمرین دهم و برخلاف همه مادرهایی که برای تولد فرزندشان لحظه شماری میکردند از لحظه تولد بچههایم هراس داشتم و آرزو میکردم این بارداری به جای ۹ ماه ۹ سال طول بکشد اما طبیعت قوانین خودش را داشت و این امکانپذیر نبود
وقتی تصمیم گرفتیم بچهها را نگه داریم همه آن آزمایشها سونوگرافیها و مشاورهها به شکل رازی بین من و همسرم ماندند اما پرونده پزشکیم که مهر قرمز بزرگی رویش داشت مرا گاو پیشانی سفیدی کرده بود که به همه پرستارها ماماها و دکترها این حق را میداد که من را با انگشت هم نشان دهند دربارهام پچ پچ کنند
چپ چپ نگاهم کنند و این جرات را داشته باشند که بیپروا و بیرحمانه از من بپرسند آیا من و همسرم تحصیل کردهایم با این انتخابمان آیا فکر کردهایم به اینکه نگه داشتن این بچهها چقدر هزینه بر است و مدام یادآور میشدند زنده ماندن این بچهها زندگی ما را تباه خواهد کرد
تمام محبت دکتر جدید در حق من این شد که بگوید به نظر من و همسرم احترام میگذارد و اینطور شد که من ماندم و احساسات متناقضی که داشتند من را دوپاره میکردند احساساتی مثل دوست داشتن بچههایم چشم انتظاری برای مادری کردن تمام وقت برای آنها یا دوست نداشتنشان به دلیل متفاوت بودنشان و ترس از تباهی شدنی که همه به جز خودمان از آن حرف میزدند.
روزها گذشتند تا به روزی رسیدیم که من هفت ماهه شدم و ماشینی وسط خیابان بزرگ نزدیک خانهمان به من کوبید و راننده فرار کرد با صورت زمین خوردم چادرم لای چرخ ماشین گیر کرد و باعث شد روی زمین کشیده شوم خرده سنگریزهها به صورت و کف و دستم فرو رفتند موبایلم شکست و روی زمین افتادم درست همان اتفاقی افتاده بود که میتوانست من را بدون اینکه دچار عذاب وجدان شوم از دست بچههای بیمارم خلاص کند چون من آنها را نمیکشتم زمین خوردن و تصادف میکشت.
جهان قاعدههای خودش را دارد و گاهی زیادی بیرحم است و من چارهای نداشتم جز اینکه این موضوع را بپذیرم صبح فردا باز هم پرستارها با همان نگاههای ترحم برانگیز یا غضبناک من را به اتاق عمل بردند چون دکتر خودم نیامده بود دکتر کشیک برای اولین بار پروندم را دید و من ترس را در چشمایش دیدم کمی بعد پرده سبز را جلوی چشمهایم کشیدند از اضطراب زیاد دستهایم را به کنارههای تخت قفل کرده بودم و احساس میکردم اتاق عمل زیادی سرد است دیگر پاهایم را حس نمیکردم و ماسک اکسیژن کمکی به بالا آمدن نفسم نمیکرد وقتی رد چاقوی جراحی را روی پوست نازک شکمم حس کردم ناگهان نفسم پس رفت بخشی از وجودم کنده شد و چند ثانیه بعد صدای گریه بلند شد وقتی نوزاد بعدی را از تنم بیرون کشیدند من دیگر نفس نداشتم و خالی خالی شده بودم ماسک اکسیژن را از روی صورتم برداشتم تا بگویم نفس ندارم اما نتوانستم همه صداها ساکت شده بودند و من فقط پرستارها را میدیدم که میدوند تا کاری کنند وقتی صداها برگشتند تختی با دو نوزاد عریان کنارم بود دکتر دردم را فهمیده و گفته بود ب چهها را جلوی چشمم بگذارند و ما سه تا بالاخره با هم روبرو شده بودیم به نظرم چشمهایشان گرد و دماغشان پهن بود دکتر ضربه آرامی به سر شانهام زد و گفت نترس فوق تخصص ناهنجاریهای ژنی نوزادان رو برات خبر کردهاند با خودم فکر کردم فوق تخصص ناهنجاریهای ژنی نوزادان چه کمکی میتوانست به من بکند و تایید حرف همکارانش چه لطفی برای ما داشت وقتی ما تسلیم تسلیم شده بودیم اما نه آن دکترشان کردیم که یک کروموزوم ایکس ساده بیشتر از ما دارند تایید و تکذیب پزشکان دیگر مهم نبود وقتی مدتها بود پسرکمان به جای نقاشیها عکسهای خواهر و برادر حقیقیاش را به دیوار اتاق میچسباند و دیگر سراغ پاسپورتمان را نمیگرفت ما از آن همه طعنه خسته شده بودیم اما پسرک که آن روزها به کلاس اول رفته بود جور خستگی ما را میکشید مثلاً برای بچهها شیر خشک درست میکرد یا با بازی سرگرمشان میکرد.
فکر که میکنم میبینم انگار ما پنج تا با هم و پا به پای هم بزرگ شدهایم من و همسرم بچهها را و بچهها ما را بزرگ کردند چند ماه دیگر آنها ۱۰ سالشان میشود و روز تولدشان برای من هم سخت میگذرد هم آسان سخت با تصور اینکه اگر میکشتمشان چه میشد و سهل به خاطر شیرینی ۱۰ ساله ای که هرچه از عمرش میگذرد دلنشینتر میشود
در حقیقت حالا تعداد بچههای من ۳ نیست و ۹ است راستش من بچههای آن مادرانی که کنارشان ایستادهاند تا از دکترها نترسند را هم بچههای خودم میدانم و فکر میکنم وقتی خدا میخواهد آنها باشند ما چه کارهایم که در مقابل جریان حیاتشان بایستیم و اصرار کنیم که نباشند.
سخن پایانی
راوی داستان سمیه عالمی متولد سال ۵۸ در شهر قم و مادر محمد امین فاطمه زهرا و محمد معین است او در خانهای که بیش از هزار جلد کتاب در کتابخانهاش وجود داشت و به مطالعه توجه ویژه میشد رشد کرد
پیش از مادر شدنش مهمترین کار زندگیش گیاه پزشک شدن و تحقیق کردن و نوشتن مقالات متعدد به عنوان یک پژوهشگر بود خودش معتقد است مادر شدن به او برای گرفتن تصمیمات تازه شجاعت داد مثلاً چشم در چشم مافوقش ایستاد استعفا داد و همبازی تمام وقت پسری شد که به سختی برایش مادری کرده بود البته در همان حین یک محقق آزاد و هنرجوی رشته داستان نویسی هم بود وقتی در مرز دهه سوم و چهارم زندگیش بود با تولد دوقلوهایش انگار خودش هم از نو و با درد زیادی متولد شد و جهان را جور دیگری دید در حالی که سه نفر از جمعیت ۸ میلیاردی دنیا مامان صدایش میزدند داستانهای کوتاهش جایزههای زیادی گرفتن و خودش در این رشته بالید و قد کشید و از نوشتن داستان کوتاه به نوشتن رمان رو آورد حالا سه رمان هم در عالم کلمات او را خالق خودشان میدانند پررنگترین نقش زندگیش مادری کردن است و او لابلای همین مادرانگی کردنها مطالعه میکند مینویسد و گاهی همینها را درس میدهد.
منبع کتاب فکرشم نکن مرضیه احمدی
این داستان درباره مادری است که تجربه سخت و دردناکی از زایمان و مواجهه با ناهنجاریهای ژنتیکی نوزادانش را روایت میکند. او با وجود تمام سختیها و ترسها، عشق و تعهد خود را به فرزندانش نشان میدهد و در نهایت به این نتیجه میرسد که زندگی و وجود فرزندانش، هرچند با چالشهای فراوان، ارزشمند و شیرین است.